نویسنده:
منصوره طالبیان کاندیدای دکتری مشاوره دانشگاه علامه طباطبایی تهران
۱
حکایت سلطان محمود و مقرری ایاز

روزی امیران شاه به او گفتند ایاز تو که عقل سی نفر ندارد که تو مقرری سی امیر را به او میدهی! شاه با آن سی امیر برای صید به صحرا و کوهستان رفت.
از دور کاروانی را دیدند. شاه به یکی از امرا گفت برو بپرس آن کاروان از کدام شهر می آیند.
رفت و پرسید و بیامد که ز ری گفت: عزمش تا کجا؟ درماند وی
شاه به امیری دیگر گفت: برو و مقصد کاروان را بپرس، وقتی برگشت گفت به سمت یمن می روند. شاه گفت چه متاعی همراه خود دارند؟ و او حیران شد. شاه امیری دیگر را فرستاد که این سوال را بپرسد. وقتی برگشت گفت همه نوع جنسی دارند اما بیشتر آنها کاسه های ساخت شهر ری است.
گفت: کی بیرن شدند از شهر ری؟ ماند حیران آن امیر سست پی
همچنین تا سی امیر و بیشتر سست رای و ناقص اندر کَرّ و فر
تا سی امیر و حتی بیشتر همگی در جریان این رفت و برگشت ها ضعیف عمل کردند.
شاه به امیران گفت روزی ایاز را مورد امتحان قرار داده و از او خواسته تا بپرسد که کاروان از کجاست. ایاز بدون اینکه شاه به او سفارش خاصی کرده باشد، وقتی برگشت کلیه اطلاعات لازم در مورد کاروان را به طور کامل در اختیار شاه قرار داد.
هر چه زین سی میر اندر سی مقام کشف شد، زو آن به یکدم شد تمام
امرا گفتند این توانایی او حاصل عنایت الهی است نه اینکه با تلاش کسب شده باشد. شاه گفت آنچه آدمی انجام می دهد یا حاصل کوتاهی و سهل انگاری اوست یا در نتیجه سعی و تلاش او. شاهد کلام خود را نیز توبه آدم و حوا ذکر کرد.

اشارات:
- نظریه انتخاب گلاسر به این معتقد است که هر آنچه آدمی انجام میدهد حاصل انتخاب خود اوست و هیچ اجباری وجود ندارد و انسان مختار محض است. اگرچه که این نگاه در تعارض جدی با نگاه دینی است که باید مفصل به بحث جبر و اختیار و حوزه اثر خداوند پرداخت.
در تردد مانده ایم اندر دو کار این تردّد کی بود بی اختیار؟
- زکاوت و هوشیاری تا حدی ذاتی است اما حضور در صحنه اجتماع می تواند به رشد آن کمک کند.
- شیطان خود را از خطا مبرا دانست و به خداوند خطاب کرد: « گفت پروردگارا به سبب آنکه مرا گمراه ساختى من [هم گناهانشان را] در زمین برایشان مى آرایم و همه را گمراه خواهم ساخت»[1]. در حقیقت یکی از مشکلات جدی نظام فکری شیطان این بوده که منبع کنترل او بیرونی بوده و خود را منزه از هر خطا می دانسته و کلیه اشتباهات خود را به دیگران فرافکنی می کرده است.
- نسبت دادن اتفاقا به شانس و اقبال زمینه فکر فرد را منحرف می کند و او را دچار تنبلی و سستی می کند و از تلاش و کوشش باز می دارد.
۲
حکایت امیر تُرک مخمور و طلب مطرب بوقت صبوح

امیری سحرگاه از حالت مستی خارج شد و به خاطر احساس کسالت مطربی را احضار کرد. مطرب با حالت خواب آلودگی شروع کرد که ای کسی که تو را نمی بینم، جامی لبریز بده. مطرب در حضور ترک مست اسرار ازلی را در قالب موسیقی بیان کرد. مطرب مرتبا ابیاتی خواند با مضمون من نمی دانم. مثلا اینکه من نمی دانم
این عجب که نیستی از من جدا من ندانم من کجاام؟ تو کجا؟
امیر از این نمی دانم ها دلگیر شد و گرزی کشید و به سمت مطرب رفت. یکی از نگهبانان گرز را از دست او گرفت که در این موقعیت کشتن مطرب کار خوبی نیست.
آن بگو این گیج که می دانی اش می ندانم می ندانم در مکش
امیر به او گفت این اطاله کلام برای چیست؟ مطرب گفت: به دلیل اینکه مقصودم پنهان است. یعنی تا اول نفی نکنی نمی توانی به درک اثبات برسی.
اشارات
- در هر اصلاحی ابتدا باید اشتباه را پاک کرد تا بتوان جایگزینی را انجام داد. در زمینه اصلاح افکار نیز طبق نگاه دیدگاه های شناختی رفتاری باید اول افکار معیوب اصلاح شود بعد افکار صحیح جایگزین شوند.
- مسائلی که مطرب مطرح کرد عمدتا سوالات وجودی بودند که بیشتر انسانها برای حل بحران هویت خود، باید جواب این سوالات را پیدا کنند.
- در زمان شدت گرفتن هیجانها، هرگونه تصمیم گیری می تواند با خطا همراه باشد. پس بهترین اقدام صبر است.
۳
حکایت ترک و درزی

یک شب نقالی شیرین بیان درباره حیله گری های خیاطان برای حضار صحبت می کرد و حکایات جالبی نقل می کرد. وقتی نقال شگردهای پارچه دزدی خیاطان را گفت یکی از مستمعان که از ترکان ناحیه ختا بود به غیرتش برخورد و به او گفت: بگو ببینم در شهر شما حیله گر ترین خیاط کیست؟ نقال گفت: در شهر ما خیاطی است به نام «پورشش» که در سرقت پارچه مشتریان همتایی ندارد. ترک گفت: من شرط می بندم که آن خیاط نتواند از پس حیله گری های من برآید. عده ای از حضار که افرادی رند بودند برای آنکه ترک را برای این مقابله تحریک کنند با جملاتی نظیر «تو که اصلا نمی توانی با او مقابله کنی! افراد زیرک تر از تو در برابر شگردهای آن خیاط مات شده اند» او را برای این مقابله گرم تر کردند. آن شخص که به شدت تحریک شده بود گفت: من یک قواره پارچه پیش آن خیاط می برم، اگر توانست از آن حتی به اندازه یک وجب بدزدد اسب گرانبهای خود را به شما واگذار می کنم. ولی اگر نتوانست باید اسبی معادل اسبم به من بدهید که آنها قبول کردند.
ابتدای صبح مرد ترک پارچه ای گرانبها را به دکان خیاط برد. خیاط همن که او را دید با زبانی گرم و شیرین سلام و احوالپرسی کرد و احترام کاملی به جا آورد و گفت: چه خدمتی از من ساخته است؟ مرد گفت: می خواهم از این پارچه قبایی برایم بدوزی. خیاط با محبت و خوشرویی گفت: به روی چشم هر خدمتی از من برآید مضایقه نمی کنم. سپس پارچه را گرفت و اندازه زد و ضمن کار لطیفه های شیرینی می گفت. ترک از شخصیت بذله گوی خیاط خوشش آمد. خیاط نیز خیلی سریع کار می کرد و ضمن کار حرف های شیرینی هم میزد. تا اینکه قیچی تیزی به دست گرفت و قبل از برش پارچه لطیفه ای بس خنده دار تعریف کرد به طوری که مرد از شدت خنده سست شد و چشمان ریز بادامی اش بسته شد. خیاط در این لحظه فورا مقداری از پارچه را برید و وسط ران هایش قایم کرد. ترک که از لطیفه به هیجان آمده بود گفت: تو را به خدا یک لطیفه دیگر بگو که بیشتر بخندیم. خیاط لطیفه خنده دارتری گفت به طوری که ترک دلش را گرفت و طاقباز روی زمین افتاد و خیاط قسمت دیگری از پارچه را کش رفت و در لیفه شلوارش پنهان کرد. ترک برای سومین بار هم همین درخواست را کرد و خیاط نیز لطفه ای گفت و تکه دیگری از پارچه را برداشت. وقتی که ترک برای چهارمین بار تقاضای لطیفه کرد، دل خیاط به حالش سوخت و گفت: دیگر از من لطیفه مخواه که اگر لطیفه دیگری بگویم لباست تنگ می شود و به تنت نمی رود.

اشارات
- در این داستان خیاط کنایه از دنیاست که سرمایه عمر انسان ها را با سرگرم کردن آنها میگیرد.
- جذب سمع است از کسی را خوش لبی است گرمی و جِدّ معلم از صَبی است
خوب گوش دادن باعث می شود گوینده با اشتیاق بیشتری سخن بگوید. یکی از نکات مهم در مهارتهای ارتباطی مهارت شنیدن است که باعث تداوم ارتباط می شود.
- هیچ کس نمی تواند ادعا کند باهوش ترین فرد است.
۴
حکایت گاو بحری

گاو آبی عادت دارد که گوهری درخشان از دریا بیرون آورد و در چمن زار قرار دهد و در اطراف آن به چریدن مشغول شود. گاو آبی در پرتو نور آن گوهر، با شتاب سنبل و سوسن را می بلعد. از آن روی مدفوع او، ماده خوشبوی عنبر می دهد. آن گاو مشغول چریدن بود که رفته رفته از آن گوهر دور می شود. در این حین کسی که کارش داد و ستد جواهرات است از کمین بیرون می آید و مشتی گِل روی آن گوهر تابان می کشد و چراگاه را به تاریکی فرو می برد و بلافاصله از درخت بالا می رود تا از شاخ تیز و محکم آن گاو مصون ماند. گاو در تاریک با خشمی دیوانه وار به این سو و آن سو می تازد تا شاید آن شخص را پیدا کند و او را به هلاکت رساند. ولی به نتیجه نمی رسد و ناچار به سراغ گوهر شب چراغ می رود و چون آن را گل اندود میبیند از آن فرار می کند و در این فرصت آن شخص از درخت پایین می آید و گوهر را بر می دارد و می رود.

اشارات:
- انسانها مانند این گاو از گوهرهایی که دارند غافل هستند مثل عمر، حیا و..
- انسان زیرک می تواند از هر فرصتی به بهترین وجه استفاده کند.
- انسان اگر بتواند ورودی های خود را کنترل کند، به تبع آن خروجی های وجودی او شکل می گیرد. اگر انسان هر چیزی را ببیند و بشنود طبیعتا فکر و عمل او تحت تاثیر قرار می گیرد.
۶
حکایت دژ هُش ربا یا قلعه ذاتُ الصُوَر

پادشاهی سه پسر زیرک و با بصیرتی داشت. پسران به قصد سیر و سیاحت و کسب تجربه عزم سفر به شهرها و دژهای قلمرو پدرشان کردند . پادشاه قصد آنان را بستود و ساز و برگ سفرشان فراهم بیاورد و بدانان گفت: هرجا خواهید ، بروید. ولی پیرامون آن قلعه که نامش ذات الصّور(دارای نقوش و صورت ها ) و دژ هوش رباست مگردید. و مباد که قدم بدان نهید که به شقاوتی سخت گرفتار آیید.
هر کجاتان دل کَشَد، عازم شوید فی امان الله، دست افشان روید
غیر آن یک قلعه، نامش هُش ربا تنگ آرد بر کُلَه داران قبا
شاهزادگان در زمان خداحافظی بر دست پدر بوسه دادند و به راه افتادند. سفری دلنشین و مفرّخ آغاز شد. برادران عزم داشتند که حتی المقدور هیچ جایی که از نگاهشان مستور نماند و به هر شهر و دیاری سرکشتند و ازاحوال آن باخبر شوند . درگرما گرم سیر وسیاحت بودند که ناآگاه هرسه به یاد دژ هوش ربا و سفارش اکید پدر افتادند . منع اکید پدر وسوسه و کنجکاوی را در دل آنان افکند. و شاید اگر او آن همه هشدار نمی داد و منع نمی کرد آنان به یاد آن قلعه نمی افتادند. و به ورود بدان میل نمی کردند.
این بود که برخلاف زنهارهای مکرر پدر بدان قلعه ممنوع درآمدند. دژی بود بسیار مجلل و به انواع نقوش مزین بود، نقوشی دلربا و خیال انگیز، با پنج در به سوی دریا و پنج در به سوی خشکی. چنان سرمست شدند که گویی جسم نداشتند و نرم و سبک به هر سوی می خرامیدند. هیچ نقشی مکرر نیافتند. هریک از نقوش بیننده را به سوی خود می کشید و مات و متحیرش می کرد. درآن میان ناگاه نگاهشان برتندیسه ای بسیار زیبا افتاد که جمالش هوش از سر می ربود.
برداران به یکباره عاشق و دلداده آن شدند وخواستند که صاحب آن را بیابند و به وصالش رسند. درونشان آوردگاه دو احساس متناقض شده بود. از یک طرف از تماشای آن تندیسه مست بودند، از طرفی از اینکه به حرف پدر توجه نکرده بودند ناراحت بودند.
برادران برای یافتن صاحب آن تندیسه به جستجو و تفحصص برآمدند اما نشانی از مقصود یافته نمی آمد تا آنکه پیری بصیر با آنان روبرو شد و خبر از آن معشوق بی نشان داد . به آنان گفت : آن صورت متعلق است به دختر پادشاه چین. اما معضل دراینجاست که شما نمی توانید آشکارا سراغ از او گیرید. چرا که شاه چین عادت عجیب و غریبی دارد که کسی جرات نیابد که پیرامون خانواده او کلمه ای بر زبان راند. زیرا او مردی است بسیار غیرتمندی است و حتی پرنده هم نمی تواند بر بام خانه دختر او پرواز کند. هر سه حال و روزی یکسان داشتند، یک رنج، یک فکر و هر سه اشک می ریختند. برادر بزرگتر گفت مگر ما همیشه به دیگران نصیحت نمی کردیم که در سختی ها صبر کنید. حالا چرا قانون صبر منسوخ شده؟
شاهزادگان خانواده و ملک و مملکت خود را ترک کردند و با رنجی فراوان به صورت ناشناس به قلمرو چین رسیدند. آنان به خوبی دریافته بودند که آشکارا سراغ دختر شاه گرفتن شرط عقل نیست. پس با تکیه برنیروی فکرت و فراست خود به جستجو راه حل بودند. دیری بر این منوال گذاشت اما توفیقی حاصل نیامد. اما عشق، صبر از برادر بزرگ را ربود به گونه ای که تصمیم گرفت که بی هیچ ملاحظه و حذری نزد شاه رود و سر مکنون خود فاش باز گوید. یا سردار شود یا برسردار شود بادابادا!
برادران هرچه او را نصیحت کردند و او را از اقدام صریح و روشن برحذر داشتند فایده ای نداشت. چرا که شنیده بودند اگر کسی به شاه چین زن و بچه نسبت دهد شاه گردن فرد را می زند. اما برادر بزرگ تحمل و صبر بر این عشق را نداشت و استدلال می کرد که باید در راه رسیدن به هدف خود تلاش کند یا از این طریق به مرادم می رسم یا اینکه از راهی که فکر نمیکنم به آن میرسم. بنابراین به حضور شاه چین رسید. اتفاقا شاه، ربانی بود و اسرار ضمیر برادران را بی آنکه بگویند می دانست. اما مصلحت بود که وانمود به ندانستن کند تا معرف مخصوص دربار احوال آنها را بیان کند.
معرف مطلب خود را بدین صورت خلاصه کرد که او مدتها قصد خدمت و تشرف خدمت شما را داشته است اما استعداد و قوه لازم برای شرفیابی را نداشته است. تا آنکه او به یکباره به زندگی مرفه و مجلل خود پشت پا زده و آمده تا خادم درگاه شما باشد. شاه چین او را به خدمت پذیرفت و الطاف زیادی به او کرد. چنان که غم های گذشته را از یاد برد و از فیوضات ربانی شاه برخوردار گشت. با همه این مراتب هنوز دل در گرو عشق آن صورت داشت، لیکن درباره وی به کام نتوانست رسید. و در این حال بود که اجلش در رسید و به جهان باقی شتافت و پیکرش با احترامی خاص تشییع و تدفین شد.
در این هنگام برادر کوچک بیمار بود، از اینرو فقط برادر میانی بر جنازه او حاضر آمد. شاه چین آن برادر را به یادگار برادر بزرگ به ملازمت درگاه خویش برگزید و بسیار او را تکریم کرد. به برکت انفاس طیبه شاه برادر میانی از نور جان شاه بهره می برد و به مقامات معنوی رسید. اما اندک اندک عجب و استغنایی در دل او شکل گرفت و دچار کبر شد.
او با خود می گفت: مگر من چه از شاه کم دارم که عنان اختیار به او سپارم؟! هم برنا هستم و رعنا، هم شیرین گفتار و زیبا چهره، و هم دارای حسب و نسبی والا.
شاه روشن بین، باطن او را خواند و بر سر ضمیرش آگاه شد و از حالت عجب و استغنای او دچار ناراحتی و اندوه شد. در ادامه احوال معنوی برادر میانی رو به کاستی و افول نهاد و دچار حالت قبض شدیدی شد. ناگهان به خود آمد و بر اثر احساس گناه دچار کلافگی و پریشانی شد و گریه می کرد و مایل به توبه مایل بود. از آن طرف نیز انکسار قلبی شاه باعث مرگ شاهزاده شد. اما برادر کوچک در مسیر یافتن صاحب تندیس مانند دو برادر دیگر نکوشید، بلکه کاهل تر از آن دو اقدام کرد. و بدین ترتیب هم به صاحب تندیس رسید و هم به مقامات معنوی.
و آن سوم کاهلترین هر سه بود صورت و معنی به کلی او رُبود

اشارات:
- این حکایت به واسطه پایانی بودن، می تواند جامع نکات اصلی مثنوی باشد، نزول و صعود روح آدمی، نقش انسان کامل، انواع علم و عقل، توحید و عشق که هوالاول و هوالاخر.
- نکته جالب در این است که اولین داستان مثنوی(کنیزک) و آخرین داستان آن با مفهوم عشق و رسیدن به معشوق واقعی یعنی توحید مرتبط است.
- در نگاه کلی این داستان اشاره به نزول آدم به عالم دنیا و صعود او با نردبان عشق به جایگاه اصلی خود است.
- مولانا با این داستان اشاره به این دارد که قصر سمبل دنیاست که پنج در آن می تواند حواس پنجگانه باشد و دختر شاه سمبل دلبستگی به ظواهر دنیایی، شاه چین سمبل معشوق واقعی یعنی خداست است. سرزمین چین همیشه سمبل عجائب بوده لذا در اینجا هم می تواند نشانه اتفاقات متنوعی باشد که در راه رسیدن به معشوق واقعی برای آدمی رخ می دهد.
- در این داستان اقسام سلوک بیان می شود و در نهایت چنین نتیجه گیری می شود بهترین عملکرد را برادر سوم داشت که به قول مولوی کاهل ترین بود. طبق تمثیلی که در پایان داستان ذکر میکند درمورد کاهل ترین فرزند مرد تاجر برای دریافت ارثیه پدر، روش خود را برای شناخت افراد تکیه به دریافت الهی می داند.
صبر را سُلَم کنم سویِ دَرَج تا برآیم بر سرِ بامِ فَرَج
ور بجوشد در حضورش از دلم منطقی بیرون ازین شادی و غم
در دلِ من آن سخن زان مَیمنه ست ز آنکه از دل جانبِ دل روزنه ست
لذا برادر سوم با توکل و صبر در حقیقت دل خود را آماده پذیرش این عشق الهی نموده است.
- پیر خردمندی که سر مربوط به دختر پادشاه را گفت کنایه از اهل بیت و در سطوح پایین تر اولیا الهی است.
- نکته دیگری که در این حکایت به آن اشاره شده مسئله انواع علم و عقل است. در اینجا هر برادر طبق علم و عقل خود به نحوی متفاوت واکنش داد.
- کیست از ممنوع گردد مُمتَنِع چونکه الانسانُ حَریصٌ علی ما مُنع
از این نکته می توان در تربیت کودکان استفاده کرد که موضوعات را خیلی حساس جلوه داده نشود که آنها نسبت به آنها ولع پیدا کنند.
- برادر بزرگ استعاره ای است از افرادی که هوش هیجانی ضعیفی دارند و بلافاصله تسلیم خواسته های خود می شوند که ممکن است حتی به ضرر آنها باشد.
- یک از این مشترکاتمثنوی و داستان های پسامدرن امروزی تداعی نامنسجم اندیشهها است:
مثنوی بر یک حالت سیال ذهن(Stream of consciousness) کنترل شده گذاشته شده است. از نظم خاصی پیروی نمی کند و تنها هرچه به ذهن شاعر می رسد مرتبط به بحث قبلی باشد یا نه می آید و ممکن است ایده ای بارها تکرار شود.