مرکز خدمات روان شناسی و مشاوره نفس (آویسا)

با مجوز رسمی از سازمان نظام روان شناسی و مشاوره جمهوری اسلامی ایران و اداره کل بهزیستی استان اصفهان

برش هایی از کتاب ((مامان و معنی زندگی ))

نوشته ی اروین د.یالوم

ترجمه ی سپیده حبیب

نشر قطره

قسمت ۲

مامان حالا داریم با هم صحبت میکنیم و این خوبه. بیا همدیگرو متهم نکنیم .بذار همدیگرو بفهمیم .بذار فقط بگم احساس میکردم سرزنشم میکنی. میدونم که چیزای خوبی راجع به من به دیگرون میگفتی.پز می دادی.ولی هیچ وقت این چیزارو به خودم نمیگفتی.جلو خودم.

اون موقع حرف زدن با تو  راحت نبود، ایوین. نه فقط برای من ،که برای همه.تو همه چیز می دونستی.همه چیز میخوندی. شاید مردم یه کم ازت میترسیدن. شاید من هم میترسیدم.کی میدونه؟ ولی بذار یه چیزی بهت بگم، ایوین، من بیشتر از تو حق دارم. اولا تو هم هیچ وقت حرف خوبی به من نزدی.من خونه رو می گردوندم، براتون غذا می پختم. بیست سال غذای منو خوردی. میدونم پسندیدیش. از کجا؟ از اونجا که قابلمه و بشقاب ها همیشه خالی میشدن. ولی تو چیزی نگفتی. حتی یک بار هم در عمرت چیزی نگفتی. مگه نه؟ حتی یک بار؟ از شرمندگی فقط میتونم سرم را پایین بیندازم.

دوم اینکه تو پشت سرم هم هیچ وقت حرف خوبی نزندی، ایوین، لااقل تو دلت به این خوش بود که من پشت سرت پز می دادم. ولی من میدونستم که همیشه منو  مایه ی شرمندگی خودت میدونی. همیشه . مایه ی شرمندگی ات بودم، چه جلو رو، چه پشت سر. از انگلیسی ام، از لهجه ام خجالت میکشیدی. از همه ی چیزایی که نمیدونستم و چیزایی که غلط میگفتم. میشنیدم که چطور خودت و دوستات ، جولی، شلی و جری مسخره ام می کردین. همه چیز رو می شنیدم.می فهمی؟

سرم را بیشتر خم میکنم. هیچ وقت چیزی از چشمت پنهان نمی موند، مامان.

چطور میتونستم از کتابات سردربیارم؟ اگه این شانسو داشتم که مدرسه برم، اگه مدرسه رفته بودم،چه کارا که با این کله ام نمی کردم، من نمیتونستم تو روسیه و اشتتل مدرسه برم. فقط پسرا می تونستن.

تلخیص: بهاره ربیعی، عضو تیم پژوهشی مرکز مشاوره آویسا

 

برش هایی از کتاب ((مامان و معنی زندگی ))

نوشته ی اروین د.یالوم

ترجمه ی سپیده حبیب

نشر قطره

قسمت 3

خیلی خوبه که با هم حرف میزنیم، مامان. این اولین باره. شاید همیشه دلم میخواسته این کارو بکنم. برای همین هم در ذهنم و رویاهام باقی موندی. شاید حالا دیگه وضع فرق کنه.

چه فرقی می کنه؟

خب، از این به بعد بیشتر خودم می شوم و برای هدف ها و انگیزه هایی که خودم انتخاب کرده ام و برایم عزیزند، زندگی می کنم.

میخوای از شرم خلاص شی؟

نه، خب نه این طوری، نه به شکل بدش. من همینو برای تو هم میخوام. میخوام تو هم بتونی به آرامش برسی.

آرامش؟ هیچ وقت منو آروم دیدی؟ پدرت روزا یه چرتی می زد. هیچ وقت دیدی من چرت بزنم؟

می گویم: منظورم اینه که تو هم باید هدف خودتو در زندگی داشته باشی،نه اینو! و به کیف خریدش اشاره میکنم. نه کتابای من! و من هم باید هدف خودمو داشته باشم.

در حالی که کیفش را به دست دیگرش می دهد و از دسترسم دور می کند، پاسخ می دهد: ولی الان گفتم، اینا فقط کتابای تو نیستن.کتابای من هم هستن!

ادامه میدهد: یعنی چی؟من باید هدف خودمو داشته باشم؟ این کتابا هدف من هستن. من برای تو و برای اونا جون کندم. همه ی عمرم برای این کتابا، کتابای خودم کار کردم.

ولی تو متوجه نشدی، مامان. ما باید از هم جدا بشیم، نباید همدیگرو به زنجیر بکشیم. انسان شدن اینجوریه. این درست همون چیزیه که دربارش در این کتابا نوشتم. این همون چیزیه که میخواهم بچه های خودم و همه ی بچه ها باشند. استقلال یافته.

یعنی چی؟چی چی یافته؟

نه،نه، استقلال یافتن به معنی آزاد و رها شدن. متوجه منظورم نمی شوی، مامان. بذار اینجوری بگم: در اصل هر آدمی تو دنیا تنهاست. این سخت است. ولی اینجوریه دیگه و ما باید با این مسئله روبه رو بشیم. به همین دلیل من میخوام افکار و رویاهای خودم رو داشته باشم. تو هم باید مال خودت رو داشته باشی. مامان، میخوام که از رویاهام بیرون بری.

صورتش عبوسانه در هم میرود و از من فاصله می گیرد. با عجله اضافه میکنم: نه به این خاطر این که دوستت ندارم، بلکه به این دلیل که صلاح همه –هم تو و هم خودم-رو میخوام. تو باید رویاهای خودت رو در زندگی  داشته باشی. مطمئنم میتونی اینو درک کنی.

ایوین،هنوز هم فکر میکنی من هیچی نمی فهمم و تو همه چیزو می فهمی. ولی من هم مثل تو حواسم به زندگی هست. و همین طور به مرگ. من بیشتر از تو از مرگ سردرمی آرم. باور کن و بیشتر از تو تنها بودن رو می فهمم.

ولی مامان، تو حاضر نیستی با تنها بودن روبرو بشی. با من می مونی. رهایم نمیکنی. در افکارم پرسه میزنی. در رویاهام.

این طور که تو فکر میکنی نیست، پسر جان. ادامه می دهد: چیزی هست که تو نمی فهمی، چیزی که تو برعکسش کردی. اون خواب رو یادت میاد؟ همون که من میون جمعیت ایستاده ام و تو رو تو ارابه نگاه میکنم، تو برام دست تکون می دی و صدایم می کنی، می پرسی که تو زندگیت چطور بودی؟

بله،البته که رویام یادم است، مامان. همه چیز از همون جا شروع شد.

رویات! این همون چیزیه که میخوام بهت بگم. ایوین، اشتباهت اینه که فکر میکنی من به رویای تو آمدم. اون رویا ، رویای تو نبود پسرجان. رویای من بود. مادرا هم برای خودشان رویاهایی دارن.

تلخیص: بهاره ربیعی، عضو تیم پژوهشی مرکز مشاوره آویسا

ما را در فضای مجازی دنبال کنید.